عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

علیرضا و کارهایی جدید

سلام شازده پسر مامانی.الهی من قربونت برم که هر روز داری هزار ماشاا... با نمک تر  و بزرگتر از روز قبلت میشی.این چند وقته هر روز یه کار جدید یاد میگیری و یا یه کلمه ی جدید میگی و منو بابات هم کلی قربون صدقت میریم و هر لحظه به خاطر داشتنت خدا رو شکر میکنیم. تازگیا اکثر حرفایی رو که بهت میزنیم رو متوجه میشی و کاری رو که ازت بخوایم انجام میدی.خیلی دوست داری توی جمع کردن و پهن کردن سفره کمک کنی و این کارم با یه لذتی انجام میدی که دلم میخواد فقط بهت کاسه و بشقاب و قاشق بدم و تو هی ببری و بیاری بدی به من پنجشنبه موقع ناهار بود که شنیدم گفتی آب میخوام ولی توجهی نکردم و فکر کردم اشتباه شنیدم چون بر خلاف همه ی بچه ها که آب جز اولین کلماتی ...
27 مرداد 1393

علیرضا و این مدت

سلام عشقم .یکی یدونم. دلم برای نوشتن تنگ شده بود ولی راستش این چند وقته دلو دماغ ندارم.میام بهت سر میزنم و اگه دوستامون لطف کرده باشن و نظر داده باشم تایید میکنم و جواب لطفشونو  میدم ولی با اینکه تقریبا مطلب برای نوشتن دارم همون طوری که گفتم نمیتونستم بنویسم یکشنبه  شب بابا محسن از شمال برگشت و ما قبل از اومدنش با مامان راضی و بابا حبیب رفته بودیم خونه و بابا نزدیکای ساعت 2 بعد از اینکه 7 ساعت توی ترافیک بود رسید دوشنبه بعد از ظهر رفتیم خونه ی خاله فاطمه ی بابا تا عکسای عروسیشون رو ببینیم و دیداری هم با اقوام تازه کردیم و بعد از مدتها دور هم نشستیم و خندیدیم.تا ساعت 5 اونجا بودیم بعد چون من وقت دکتر برای چکاپ داشتم زودت...
20 مرداد 1393

علیرضا به روایت تصویر در شمال

سلام پسر نازنینم. ما پنجشنبه با خاله زهرا رفتیم شمال و روز سه شنبه خاله آسیه و عمو مصطفی بعد از 9 ساعت که در ترافیک موندگار شده بودند بهمون رسیدند و منو و شما و خاله زهرا چهارشنبه شب باهاشون برگشتیم تهران و بابا محسن موند شمال تا بعد از کلاساش برگرده. توی این چند روزه رفتیم بیرون و حسابی خوش گذروندیم.به شما هم خیلی خوش گذشت.چون اینبار خیلی راحت میتونستی راه بری و بدوی هم ما خیلی بیشتر بهمون خوش گذشت(با اون کفشای سوت سوتیت)هم خودت از شنیدن صداش کلی ذوق میکردی.اما بقیه یه عده مثل ما ذوق میکردن و یه عده دیگه . اما عکسات گل پسری: هر روز تا میخواستیم سوار ماشین بشیم میشستی توی حیاط و با سنگها بازی میکردی: یکی از همین...
11 مرداد 1393
1234 12 19 ادامه مطلب

علیرضا در تولد مبینا

سلام دنیای من. این چند وقته ذهنم به شدت درگیر یه مسئله ای شده و تا نتونم با خودم کنار بیام حس انجام هیچ کاری رو ندارم. یکیش همین وبلاگ نویسی برای شماست.دلم میخواد جز به جز زندگیت رو بنویسم تا هر لحظش برات به یادگار بمونه یا بهتر بگم هر ثانیه ولی در توانم نیست.خیلی وقتا از ریز نوشتنم حوصله ی خودم سر میره و به این فکر میکنم اصلا تو در آینده حس داری اینا رو بخونی دوباره تصمیم میگیرم که خلاصه بنویسم و فقط اتفاقات مهم زندگیت رو ثبت کنم. نمیدونم .خلاصه که خیلی کم درگیری ذهنی و فکری دارم وبلاگ نویسی برای تو هم که حالا برای خودم هم یه جور سرگرمیه هم یه جور عادت و عشق و علاقه بهش اضافه شده.شده یه بخشی از زندگیم.بگذریم............. به خاطر فک...
3 مرداد 1393
1